حسرتی که تا ابد به دلم می مونه...
خدا بیامرزه مادر بزرگتو فرشته بود
وقتی بهش گفتم دارم مامان میشم از خوشحالی اونقدر جیق زد اونقد جیق زد که گفتم ....
وقتی بهش گفتم دارم مامان میشم از خوشحالی اونقد جیق زد اونقد جیق زد که گفتم الان یه بلایی سرش میاد آخه مادر جون اون موقع ها مریض بود اما چه فایده وقتی بعد از زایمان از بیمارستان مرخص شدم واومدیم خونه فهمیدم مادر جون حالش خراب شده بوده بردنش بیمارستان.....آاااخ چه قد غصه خوردم ،قبل از زایمانم یه بار تا پای مرگ رفت وبرگشت ،وقتی میومدن عیادتش میگفت "من چه جور میمیرم فعلا کار دارم باید سیسمونی پارمیسو ببرم خونه زهره"
اما خب دست تقدیره دیگه طفلک مامانم هیچوت نتونست وسایلی رو که با یه دنیا عشق برات خریده بودو خودش واست بیاره خونمون.
مادر جون هیچ وقت درست وحسابی تورو ندید،اون موقع که بستری بود تو یه نوزاد نحیف بودی ،بیمارستانی که مادرجون توش بستری بود مسافتش طولانی بود نمیتونستم تو اون گرمای 40درجه تیرماه با خودم ببرمت بیمارستان که مادر جون ببیندت.
مادر جون تا اون موقع هنوز تورو ندیده بود وقتی با بابایی رسیدیم بیمارستان مادر جون تا منو دید نه سلام ونه علیکی باهیجان وچشمای گرد شده پرسید پارمیس؟
مامانی من خیلی بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمیدونم شاید باید میبردمت مگه چه اتفاقی برات می افتاد.نمیدونم اه نمیدونم...
وقتی فهمید نیاوردمت بی هیچ حرفی روشو برگردوند وحسابی غصه خورد اون موقع ها حالش خیلی بد بود همش از درد ناله میکرد ازشدت بیماری حسابی نحیف شده بود،هیچی شادش نمیکرد فقط میخواست تورو ببینه اونم من ازش دریغ کردم .
مادرجون از اون روزا به بعد همش بدتر وبدتر میشد،هفته ها بستری بود خاله ودایی هر کاری برای مادر جون میکردن که آب تودلش تکون نخوره اما دردای مادر جون یکی ودوتا نبود بعد از مدتی مرخص شد اما اونقد ضعیف ورنجور شده بود اونقد لاغر شده بود که استخوناش از زیر پوستش دیده میشد به زخم بستر هم دچارشده بود...آه ه ه ه ه ه
اون موقع ها اونقد ضعیف شده بود که حتی به تنهایی نمیتونست بغلت کنه یادمه صدای جیق وگریه ات خیلی بلند بود مادر جون میگفت وای زهره صدای پارمیس به خودم رفته سرم رفت .
و خیلی زود قبل اینکه بتونی مادر جونو بشناسی یا بخاطر بیاری یا حتی قبل از اینکه مامانم بتونه فقط یکبار با اولین نوه اش برای چند دقیقه بازی کنه، از سر وکولش بالا بری ،بخندونیش ،قربون صدقه ات بره ازاین دنیا پرکشید ورفت با یه دنیا آرزو های نمیگم بزرگ ودست نیافتنی،کوچیک، خیلی کوچیک ،مامانم از دنیا چیز زیادی نمیخواست فقط اینکه بتونه راه بره ،بدوئه ،آشپزی کنه ....پونزده سال اینا آرزوهاش بودن
و هیچوت هم امیدشو از دست نمیداد.خدا بیمرزه مامانمو...
چند وقت پیش که داشتم عکسا رو نگاه میکردم متوجه شدم حتی یه عکس با مادر جون نداری خواستم دیوونه بشم چرا یه عکس با مادربزرگت ازت نگرفتم ای خدااااااااا،کی فک میکرد مادر جون یه دفعه بره
آدم باید مادر بشه تا بفهمه مادر یعنی چی اینکه میگفت "دخترم اونقد دوست دارم ای کاش میتونستم بغلت کنم ومحکم به سینه ام بفشارمت " من میگفتم مامانی کاری نداره بجاش من محکم بغلت میکنم چه فرقی داره میگفت نه نمیشه تو نمیدونی ،برام قابل درک نبود،حالا که تو دختر نازمو دارم حالا که از شدت دوست داشتنت به آغوشم میگیرمت ودوست دارم اونقدبه سینه ام فشارت بدم تا جایی که نفسم بالا نیاد اونوقت میفهمم مامانم چی میگفت ودقیقا چه حسی داشته .ای دریغ ای افسوس.....مامانم برای همیشه رفت قبل از اینکه بتونم بخوبی درکش کنم.