پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
سقف خونه ی ماسقف خونه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

دختر دانا و پرمهر مامان

جشن نور و باران و عشق

1394/8/8 19:55
نویسنده : مامان زهره
2,711 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

چند روزه هوا ...

...چند روزه هوا حسابی بارونیه.

خیلی از شهرها سیل اومده،تقریبا سه روزه یکسره بارون میاد.

دیروز بعداز ظهر راهی خونه عمو رضا شدیم و امروز بعداز ظهر هم برگشتیم،هوا حسابی ابری و بارونی بود.

موقع برگشت آسمون تقریبا روشن بود اما نقطه روبروی ماتوی مسیر برگشتمون توده سیاهی از ابر بود،اونقدر سیاه که با نزدیک شدن بهش احساس وحشت میکردم واز خودم میپرسیدم یعنی توی اون توده سیاه چجور هوایی انتظار ما رو میکشه؟

رفتیم ورفتیم تا بتدریج وارد اون توده سیاه شدیم،احساس میکردم وارد یک تونل شدیم،یه تونل به بلندی سقف آسمون،هوا کامل تاریک بوداما نه مثل تاریکی شب،تو تاریکی شب  یه سقف مسطح سیاه بالای سر خودت میبینی اما تو اون حالتی که ما بودیم دقیقا احساس میکردی تو یک تونل سیاه خیلی بزرگی.

حس و حال خیلی جالبی بود.وقتی ساعقه میزد کل آسمون بالای سرمون روشن میشد بطوری که فریاد شوق من بلند میشد.

واقعا زیبا بودساعقه از سمت چپ تا راست دیدمون امتداد داشت و بارون شدت گرفت خیلی خیلی شدید اونقدر که برف پاک کن جوابگو نبودحس خیلی عجیب وغیر قابل توصیفی داشتم،زبانم ناخودآگاه ذکر شکرا لله میگفت واقعا قدرت خدا رو دیدم،عظمت خدا رو دیدم.

آنقدر سر شوق اومده بودم که اشکهام سرازیر شد،اشک به همراه خوشحالی عجیبی که توی دلم موج میزد.

حسی داشتم که تا بحال تو هیچ زیارتگاه ومکان مقدسی نداشتم احساس میکردم خداوند من رو در آغوش کشیده و با لبخند به من میگه :آرزو کن آرزو کن

بیاد جمله ای افتادم که میگفت یکی از زمانهای برآورده شدن آرزو زمان بارش بارانه،ناخوداگاه شروع کردم به آرزو کردن...

برای خودم و تو وبابا

برای خاله مریم و دایی عباس

برای دوستم طیبه برای خواهرا و برادرش

دعا کردم،آرزو کردم

اما نه با حس غم و دلتنگی بلکه با حس شادی،انگار که توی یه جشن بزرگ بودم واقعا نمیتونم حسم رو بیان کنم.

وقتی از اون حس خارج شدم حالت گیجی ومنگی داشتم،مثل وقتی که بچه بودم در حال بازی  زمین خوردمو بیهوش شده بودم بعد ناگهان توی رختخواب به هوش اومدم ونمیدونستم چه اتفاقی افتادهو تنها چیزی که به خاطر میاوردم،  لحظه دویدنم بود.

احساس میکنم  توی اون تکه از زمین برای لحظه ایی در بهشت باز شده بود،احساس میکنم اونجایی که ازش عبور کردیم پاکترین و مقدس ترین نقطه ی زمین بود

و حس الانم اینه:با لبخندی از عمق جانم بیصبرانه منتظر براورده شدن تک تک آرزوهام هستم خدای خوبم.

پسندها (2)

نظرات (2)

شادی
13 آبان 94 9:34
چه حس قشنگ و زیبایی تجربه کردی. خیلی خوشحالم برات. از این تجربه ها تو زندگی هر نفر خیلی خیلی کم پیش میاد . امیدوارم به همه آرزوهات برسی عزیزم. ممنون که این حس قشنگ رو با ما هم قست کردی
samira
19 آبان 94 8:22
ما هم تجربه چنین هوایی رو تو جاده داشتیم ولی من بیشتر ترسیده بودم. احساس شما خیلی زیبا بود امیدوارم که به تمام آرزوهاتون برسید
مامان زهره
پاسخ
ممنون