حرفهای نگفته ی من...
مهرسای عزیزم سلام دختر شیرینم دوران بارداریم رو به سختی گذروندم یا بهتره بگم به سختی گذروندیم اتفاقای زیادی توی این مدت افتاد چه ها که نکشیدیم... اولیش که اتقاق وحشتناک دزدی بود هنوز با این اتفاق و مشکلات و دردسراش و غصه هاش کنار نیومده بودم که فهمیدم تو توی راهی با فهمیدن این موضوع خاطره دزدی داشت تو ذهنم کم رنگ میشد و یواش یواش آروم میشدم که تصادف بابا اتفاق افتاد ماشین بابا توی تصادف حسابی آسیب دید اما خداوند لطفش رو شامل حالمون کرد و بابا جون سالم به در برد شوک خیلی بدی بود ... بعد تصمیم گرفتیم خونه بسازیم و بابا تمام مدت درگیر ساختن خونه بود ، همیشه خسته و کلافه بود و به همین دلیل من خیلی احساس تنهایی میکردم و روزها رو با بی حوصلگی م...
نویسنده :
مامان زهره
4:03