من مو میبینم و تو پیچش مو!
دختر نازنینم
امشب هم در حالی بخواب رفتی که...
امشب هم در حالی بخواب رفتی که، موهای من لابه لای انگشت های ظریفِ به هم گره خورده ات بود ،با چهره ای پر از معصومیت و آرامش ،بعد از این همه شیطنت های روزت.
چهره ای که دست کمی از چهره ی آنچه که از فرشته های خدا در ذهن دارم نداره.
به موهام علاقه خاصی داری ،موهای لَخت و صاف و نرمی ندارم نمیدونم چه ویژگی تو موهای مامان میبینی که اینقدر برات آرامش بخشه.
این عادت رو دوران نوزادیت هم داشتی، زمانی که موقع شیر خوردن حتما باید یه رشته از موهام رو لابلای انگشتات می پیچیدی.
نمیدونی چه حسی دارم وقتی تو بخواب رفتی وخیلی آروم موهام رو از لابلای انگشتات بیرون میکشم.
نمیدونی چه حس زیبایی دارم وقتی که موهای خشک و بیحالتم رو تو دستات میگیری وگاهی اوقات میبویی ومیگی«موی مامان حوب» هیچ وقت فکر نکردم موهام خوبه!
گاهی اوقات اونقدر موهام رو میکشی که، از مو که نه، از جونم سیر میشم و تو دلم میگم کاش موهامو کوتاه کنم خیلی کوتاه ،بعد به روزهایی فکر میکنم که همین مو کشیدن ها بشه خاطره ،روزایی که حسابی خانوم شدی یه دختر خانوم خوشگل با موهای لَخت و خوش حالت و بعد همون لحظه دلم برای مو کشیدنهات تنگ میشه.
تصمیم گرفتم دیگه موهام رو کوتاه نکنم،فقط بخاطر تو نازنینم
آرزو داشتم دخترم موهایی داشته باشه دقیقا مثل همین موهایی که الان داری،اما دور از ذهن نیست روزی که به من بگی مامان کاشکی موهای منم مثل تو بود