پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سقف خونه ی ماسقف خونه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دانا و پرمهر مامان

کتاب های جدید

                        میدونستم که اگه همه کتابها رو باهم بهت نشون بدم به یک دونه شون راضی نمیشی و باید همزمان همه رو داشته باشی به همین خاطر کتابا رو یکی یکی رو میکنم ،قبلا هم گفتم مشکل بعدی که پیش اومد این بود که به یک یا دو صفحه از کتاب راضی نبودی و میخواستی که همه فعالیتهای کتاب رو یکجا انجام بدی و همه رو رنگ کنی در نهایت  نتیجه اش این شد که حسابی خسته و دل زده شدی. و اما راهکار من برای این مشکل... یه پاکت مقوایی رو از طول برش زدم ،اون تعداد صفحه ایی که موردنظرم بود بیرون ...
27 شهريور 1395

شاعر کوچولوی من

سلام دخترم ازوقتی که کتابهای شعر برات میخونم گاهی کتابتو باز میکنی ورق میزنی و شعر میسازی.  دیشب طبع شاعرانه ات گل کرده بود ،چیزای زیاد و درهم و بر همی میگفتی . بیت زیر سروده ی خودته.... بابای من ملوسه                کفش دوزک کفش میدوزه
19 شهريور 1395

عکس

  عکس بالا: از بالا غذای خودت بعد مرغت و بعد هم نینیت(یه بار گمش کرده بودی اومدی گفتی:مامان عروسکی که بابا برام یادگازی خریده بود کجاست)،غذا رو خودت تقسیم کردی               عکس بالا به گفته خودت مسجده،قرینه سازیت برام جالب بود     لاکپشته رو!!! مهندسی تو خونته عزیزم ...
14 شهريور 1395

فامیل جدید

مدتیه خیلی عشق اسب شدی !!! به من میگی:مامان اسبا صورتشون شبیه ما نیست (اشاره کردی به صورتت) اینجاشون درازه،کاشکی منم اینجام دراز بود . کلا خیلی دوست داشتی اسب باشی مدام چهار دست و پا راه میرفتی ،میگفتی من پارمیس نیستم من اسبم و به اینکه پارمیس صدات کنیم اعتراض میکردی . پرسیدم ،پارمیس دوست داشتی اسب داشته باشی و تو میگفتی نه من اسبم. تو نت خیلی دنبال آهنگ کودکانه درمورد اسب گشتم ،بسختی تونستم یکی برات پیدا کنم اونقدر گوشش میدی که  باطری گوشیم خالی میشه و یک روزه تقریبا نصفشو حفظ شدی. تا اینکه تصمیم گرفتم برات یه اسب جور کنم اینطوری میتونستی از اسب به اسب سوارتغییر هوییت بدی. گفتم پارمیس میخوام برات یه اسب درست کنم خدا م...
14 شهريور 1395

دختر مستقل من

سلام دختر عزیزم امروز سومین جلسه کلاس قصه گویی و نقاشیه. البته کلاس قران هم میریم صبح ها خیلی بی دردسر از خواب بیدار میشی وخیلی باعلاقه و هیجان  باهم میریم کلاس. با توجه به این که هم بازی هم سن و سال خودت نداری قرار گرفتن تو همچین محیطی رو برات لازم دونستم و خیلی هم خوشت اومده و استقبال میکنی تا حدی که  اصراری به حضور من توی کلاس نداری. با اینکه جلسه اول خیلی واضح استرس رو میشد توی صورتت دید اما خیلی محتاطانه سعی کردی توی جمع بچه ها قرار بگیری و تو بازیها شرکت کنی. دیشب به من گفتی :مامان وقتی من میرم کلاس تو برو خونه!!!! از داشتن همچین دختر شجاعی خیلی خوشحالم. عاشقتم نازنینم      ...
14 شهريور 1395

نون و دوغ و تمساح!!!!!

غذا خوردن دیشبت خیلی خنده دار بود ... خاله مریم دیروز برات یه ست ماهی گیری خرید که یه دونه تمساح هم داخلش بود ،شب موقع شام باقالی پلو داشتیم اما تو تصمیم گرفتی  تمساح بیچاره رو که شکار کرده بودی بذاری تو بشقابت و با نون و دوغ بخوریش!!!!!!
7 ارديبهشت 1395
1