پارمیسپارمیس، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
سقف خونه ی ماسقف خونه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
مهرسامهرسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دانا و پرمهر مامان

عکس

  عکس بالا: از بالا غذای خودت بعد مرغت و بعد هم نینیت(یه بار گمش کرده بودی اومدی گفتی:مامان عروسکی که بابا برام یادگازی خریده بود کجاست)،غذا رو خودت تقسیم کردی               عکس بالا به گفته خودت مسجده،قرینه سازیت برام جالب بود     لاکپشته رو!!! مهندسی تو خونته عزیزم ...
14 شهريور 1395

فامیل جدید

مدتیه خیلی عشق اسب شدی !!! به من میگی:مامان اسبا صورتشون شبیه ما نیست (اشاره کردی به صورتت) اینجاشون درازه،کاشکی منم اینجام دراز بود . کلا خیلی دوست داشتی اسب باشی مدام چهار دست و پا راه میرفتی ،میگفتی من پارمیس نیستم من اسبم و به اینکه پارمیس صدات کنیم اعتراض میکردی . پرسیدم ،پارمیس دوست داشتی اسب داشته باشی و تو میگفتی نه من اسبم. تو نت خیلی دنبال آهنگ کودکانه درمورد اسب گشتم ،بسختی تونستم یکی برات پیدا کنم اونقدر گوشش میدی که  باطری گوشیم خالی میشه و یک روزه تقریبا نصفشو حفظ شدی. تا اینکه تصمیم گرفتم برات یه اسب جور کنم اینطوری میتونستی از اسب به اسب سوارتغییر هوییت بدی. گفتم پارمیس میخوام برات یه اسب درست کنم خدا م...
14 شهريور 1395

دختر مستقل من

سلام دختر عزیزم امروز سومین جلسه کلاس قصه گویی و نقاشیه. البته کلاس قران هم میریم صبح ها خیلی بی دردسر از خواب بیدار میشی وخیلی باعلاقه و هیجان  باهم میریم کلاس. با توجه به این که هم بازی هم سن و سال خودت نداری قرار گرفتن تو همچین محیطی رو برات لازم دونستم و خیلی هم خوشت اومده و استقبال میکنی تا حدی که  اصراری به حضور من توی کلاس نداری. با اینکه جلسه اول خیلی واضح استرس رو میشد توی صورتت دید اما خیلی محتاطانه سعی کردی توی جمع بچه ها قرار بگیری و تو بازیها شرکت کنی. دیشب به من گفتی :مامان وقتی من میرم کلاس تو برو خونه!!!! از داشتن همچین دختر شجاعی خیلی خوشحالم. عاشقتم نازنینم      ...
14 شهريور 1395

نون و دوغ و تمساح!!!!!

غذا خوردن دیشبت خیلی خنده دار بود ... خاله مریم دیروز برات یه ست ماهی گیری خرید که یه دونه تمساح هم داخلش بود ،شب موقع شام باقالی پلو داشتیم اما تو تصمیم گرفتی  تمساح بیچاره رو که شکار کرده بودی بذاری تو بشقابت و با نون و دوغ بخوریش!!!!!!
7 ارديبهشت 1395

سبزه ی عید

امروز میخواستم یه خورده ماش برای سبزه عید خیس کنم که متوجه شدم ماشها با عدسا قاطی شدن . و با خودم گفتم کی این عدسا رو دونه دونه از ماشها جدا کنه اونم در حضور یه وروجکه کوچولو،وااای خدا چه کار سختی. اما طولی نکشید که به یه نتیجه جالب رسیدم.... بایددر حضور و  با کمک یک بچه و شیطونیاش  ماش و عدس هایی  رو که با هم قاطی شدن از هم جدا کنین!!! تا خیلی سریع بفهمین اگه سینی روکج کنید ماشها قل میخورن و خیلی تند و سریع از عدسها جدا میشن. اینم درسی که امروز از دختر نازم یاد گرفتم   ...
16 اسفند 1394

اتل متل روبوسی

سلام عزیز دل مامان یه مدته که دختر علاقه مند به کتابم رو میبرم کتابخونه محیطش خیلی عالیه یه بخش مخصوص بچه ها داره که... یه مدته که دختر علاقه مند به کتابم رو ،کتابخونه میبرم  محیطش خیلی عالیه یه بخش مخصوص بچه ها داره که خیلی دنجه و پر از کتابه ،عااااشق رفتن به کتابخونه ایی . چند وقت پیش یه کتاب برات آورده بودم که اسمش«شعرهایی برای دختر بچه ها» بود یه مجموعه سه جلدیه نوشته مریم اسلامی اون جلدش که میخوام در موردش صحبت کنم اسمش  اتل متل روبوسیه اتل متل روبوسی رفته بودم عروسی عروسیه شلوغ بود گرم و شلوغ پلوغ بود تو آدما گم شدم قاطی مردم شدم هرجا سرک کشیدم مامانمو ندیدم گریه کنون دویدم تا...
18 بهمن 1394

چون مامانت توشه!!!!

امروز برات یه جوجه کشیدم که سر از تخم بیرون آورده بود گفتم ببین جوجه داره به دنیا میاد. بعد گفتم پارمیس جوجه میپرسه این دنیا خوبه ؟بدنیا بیام؟ تو گفتی آره من پرسیدم چرا؟ جواب دادی: چون مامانت توشه بغلت کردم و غرق بوسه ات کردم دنیا خوبه چون تو توشی عزیز دل مادر دوستت دارم هزارررر بار
3 بهمن 1394

چطور از پوشک گرفتمت

نوشته شده در3 آبان 94 سلام به نازنین دخترم دخترم بالاخره تونستی یاد بگیری بری دستشویی.بعد از ماهها تمرین و سختی و کثیف کاری در نهایت تصمیم گرفتی دیگه شلوارت رو کثیف نکنی. از فروردین ماه بود که دیگه پوشکت نکردم و میبردمت دستشویی و...  ...حدودا دو ماهی هست که شبها توی خواب میبرمت دستشویی،تو همون خواب و بیداری کارت رو انجام میدی و بعدش تخت میخوابی اما نکته اش اینجاست که توی نور چراغ خواب میبرمت دستشویی  وگرنه بیدار میشی و گریه میکنی. تمام این تلاشها ظاهرا فایده ایی نداشت با اینکه کاملا مشخص بود میتونی دفعت رو کنترل کنی اما حوصله نداشتی به خودت زحمت بدی و بگی دستشویی داری آخه به قول خودت یا داشتی بازی میکردی یا کارتون مید...
6 دی 1394

جشن نور و باران و عشق

سلام دخترم چند روزه هوا ... ...چند روزه هوا حسابی بارونیه. خیلی از شهرها سیل اومده،تقریبا سه روزه یکسره بارون میاد. دیروز بعداز ظهر راهی خونه عمو رضا شدیم و امروز بعداز ظهر هم برگشتیم،هوا حسابی ابری و بارونی بود. موقع برگشت آسمون تقریبا روشن بود اما نقطه روبروی ماتوی مسیر برگشتمون توده سیاهی از ابر بود،اونقدر سیاه که با نزدیک شدن بهش احساس وحشت میکردم واز خودم میپرسیدم یعنی توی اون توده سیاه چجور هوایی انتظار ما رو میکشه؟ رفتیم ورفتیم تا بتدریج وارد اون توده سیاه شدیم،احساس میکردم وارد یک تونل شدیم،یه تونل به بلندی سقف آسمون،هوا کامل تاریک بوداما نه مثل تاریکی شب،تو تاریکی شب  یه سقف مسطح سیاه بالای سر خودت میبینی اما ت...
8 آبان 1394